کد مطلب:164550 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:118

در کرامات سر مطهر آن جناب
و در آن چند امر است:

اول اینكه: زن خولی، تغاری را كه سر آن بزرگوار در آن استقرار داشت، روشن یافت [1] .

دوم: بنابر حكایت بعضی از ارباب مقاتل، ابن زیاد ستم بنیاد آن سر را بر روی ران نهاد و قطره ای از خون یا از اشك چشم آن جناب بر ران آن مردود فرود آمد رانش سوراخ و متعفن گردید به نحوی كه همیشه در آن مشك می ریخت كه اهل مجلس از او متنفر نگردند [2] و سر آن مصداق آیه ی وافی هدایه ی: (له باب باطنه فیه الرحمة و ظاهره من قبله العذاب) [3] . و حضرت امیر در دیوان بلاغت بنیان فرماید:



أری الاحسان عند الحر دینا

و عند النزل صار منقصة و ذما



می بینم احسان را در نزد مرد آزاده كه دین است و در نزد مردم فرومایه نقصان و مذمت است.



كقطر لماء فی الأصداف در

و فی بطن الأفاعی صار سما



مانند قطره ی آب كه چون به شكم صدف در آید در خواهد بود و در شكم مارها اگر رود زهر خواهد بود.


سوم: بنابر روایت سهل بن مسیب چنانكه ابومخنف ذكر كرده كه:

آن سر مبارك را در زمان دخول كوفه در باب بنی خزیمه یك ساعت طویله بر بالای نیزه ی بلندی كرده بودند، نگه داشتند. پس سر اطهر قرائت سوره ی كهف نمود. چون رسید به قول خدای تعالی: (ام حسبت ان اصحاب الكهف و الرقیم كانوا من ایاتنا عجبا) [4] سهل گوید كه من گریستم و گفتم قسم به خدا كه این امر عظیم است. خدایا! تو بر هر چیز قادری. پس نتوانستم بایستم، افتادم. و غشی مرا عارض شد. چون به هوش آمد[م]، آن سر اطهر سوره ی كهف را تمام كرده بود. [5] .

چهارم: شیخ مفید - اعلی الله مقامه - در كتاب ارشاد فرموده كه:

ابن زیاد گفت كه سر حسین در میان كوچه های كوفه و قبایل بگردانند. پس روایت شد از زید بن ارقم كه گفت: آن سر اطهر انور را در نزد من گذرانیدند و حال اینكه بر نیزه ی بلندی بود و من در غرفه ی خانه ی خود نشسته بودم. چون به محاذی من رسید، شنیدم كه این آیه را تلاوت می كرد: (ام حسبت ان اصحاب الكهف و الرقیم كانوا من ایاتنا عجبا) [6] پس موی های بدن من برخواست. و گفتم: قسم به خدا! سر تو عجیب تر و عجیب تر است! و چون از همه ی كوچه های كوفه آن را گذرانیدند، رد نمودند آن سر مبارك را به در قصر ابن زیاد [7] .

پنجم: در كتاب عوالم از ابن شهر آشوب نقل كرده كه:

روایت نمود ابومخنف از شعبی كه سر انور حسین را در بازار صرافان كوفه


صلب كردند. پس آن سر سرفه كرد و قرائت كرد سوره ی كهف را تا قول خدای تعالی: (انهم فتیة امنوا بربهم و زدناهم هدی) [8] . فلم یزدهم ذلك الا ضلالا. و در خبر دیگر وارد كه آن سر را بر درختی صلب كردند. از آن سر شنیده می شد: (و سیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون) [9] . [10] .

ششم: علامه ی مجلسی در كتاب بحار فرمود كه:

در دمشق آوازی از آن سر شنیدند كه می گفت لا قوة الا بالله [11] .

هفتم: حكایت سنگی است كه در موصل سر را بر او گذاشتند، چنانچه در اكلیل اول در غرایب عاشورا گذشت.

هشتم: حكایت مسجد رأس الحسین در حما، كه در اكلیل اول گذشت.

نهم: ابومخنف گوید كه:

چون سر مبارك و اسراء آل محمد [صلوات الله علیهم] را به حلب بردند، پس شهر را زینت دادند؛ و طبلها را به نوازش در آوردند؛ و حریم آل محمد را مشهور ساختند و نصب كردند سر را در میدانی از وقت ظهر تا عصر. و با این حال اهل دین و حق می گریستند و صلوات می فرستادند بر حسین و بر پدرش و بر جدش و جاهلان و ملعونان در زیر سر فریاد می كردند كه این سر خارجی است كه در زمین عراق بر یزید بن معاویه خروج كرد [12] .

ابومخنف گوید كه:


آن میدانی كه سر حسین را در آن نصب كردند تا این زمان هیچكس از آن جا نمی گذرد كه حاجتی داشته باشد، حاجت او برآورده می شود [13] .

دهم: چون حاملین رؤس از بعلبك گذشتند، شب را در نزدیك صومعه ی راهبی ماندند. و آن سر را بر نیزه ی بلندی نمودند، و به یك جانب صومعه نصب نمودند. بنا بر روایت فخرالدین طریحی در منتخب شنیدند از هاتفی كه می گفت:



و الله ما جئتكم حتی بصرت به

بالطف منعفر الخدین منحورا



قسم به خدا كه نیامدم به نزد شما تا اینكه دیدم حسین را در كربلا كه رویهای او بر خاك گذاشته شده بود و ذبح شده بود.



و حوله فتیة تدمی نحورهم

مثل المصابیح یغشون الدجی نورا



و حال اینكه در اطراف حسین جوانمردان بودند كه خون گلوی ایشان مانند چراغ می پوشانید تاریكی را از حیثیت نور دادن.



كان الحسین سراجا یستضأ به

و الله یعلم انی لم اقل زورا



حسین جراغی بودكه طلب روشنائی به او می شد و خدا می داند كه من دروغ نگفته ام.

پس حضرت ام كلثوم گفت: تو كیستی - خدا تورا رحمت كند -؟ گفت: من یكی از پادشاهان جن می باشم. من و قوم من آمده بودیم كه حسین را یاری كنیم پس وقتی رسیدیم كه آن جناب به درجه ی شهادت رسیده بود. پس چون حاملین رؤس این آواز را شنیدند ترسیدند و گفتند كه ما دانستیم كه بدون شك از اهل آتش می باشیم. پس چون شب شد، راهب سر از صومعه به در كرد و


حال اینكه نور از سر مبارك ساطع و به آسمان می درخشید و نگاه كرد دید كه دری از آسمان گشوده شد و ملائكه نازل شدند و ندا می كردند كه ای ابا عبدالله! بر تو سلام باد! پس راهب به جزع آمد. چون صبح شد و خواستند كه بروند راهب بر ایشان مشرف شد و گفت كه این سر كیست كه با شما است؟ گفتند كه: سر حسین بن علی است. پس گفت كه: مادرش كیست؟ گفتند كه فاطمه، دختر محمد است. پس راهب دستهای خود را بر یكدیگر زد و می گفت: لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم، راست گفتند دانشمندان. پس گفتند كه دانشمندان چه گفتند؟ گفت: می گویند كه این مرد در زمانی كه كشته شود آسمان خون گریه می كند و این نمی شود مگر برای پیغمبر یا فرزند پیغمبر. پس از آن گفت: واعجبا از امتی كه كشتند پسر دختر پیغمبر خود را و پسر وصی پیغمبر را! پس از آن به صاحب سر گفت كه سر را به من بنما تا به آن نگاه كنم. آن مرد گفت كه آن را بیرون نمی آورم مگر در نزد یزید تا ده هزار درهم جایزه از او بگیرم. راهب گفت: آن را من به تو می دهم. گفت: حاضر كن. پس راهب دراهم را حاضر نمود، و سر را گرفت. و آن را بر دامن خود گذاشت پس دندانهای ثنایای آن بزرگوار ظاهر شد. راهب بر او افتاد و آن را بوسید و می گریست. و می گفت گران است بر من كه اول كشتگان در پیش روی تو نبودم؛ و لیكن فردا شهادت برایم در نزد جدت بده كه من شهادت می دهم كه خدائی به جز خدا نیست و محمد بنده ی او و پیغمبر او است. پس سر را رد نمود بعد از اینكه مسلمان شد و نیكو شد اسلام او. پس قوم رفتند. پس از آن نشستند كه دراهم را با هم تقسیم كنند. پس ناگاه دیدند كه آن دراهم سفال شده است و بر آن نوشته شده است: (و سیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون) [14] [15] .


یازدهم: علامه ی مجلسی در كتاب بحار به سندهای خود از سلیمان بن مهران اعمش نقل نموده كه:

در موسم، در طواف بودم. ناگاه مردی را دیدم كه می گفت خدایا! مرا بیامرز و حال اینكه می دانم نمی آمرزی! پس من به لرزه در آمدم به نزدیك او شدم. و گفتم: ای مرد! تو درحرم خدا می باشی و در حرم رسول خدائی و این ایام شهر حرام است، چرا مأیوس از آمرزش خدائی؟! گفت: ای مرد! گناه من بزرگ است. گفتم: آیا بزرگتر از كوه تهامه است؟ گفت: بلی. گفتم: با كوههای استوار برابر است. گفت: بلی. پس اگر بخواهی تو را خبر دهم. گفتم: خبر ده مرا. گفت: بیا از حرم بیرون رویم. پس بیرون رفتیم. پس برای من گفت كه من یكی از اركان لشكر عمر بن سعد بودم، در زمانی كه جنگ حسین واقع شد. و من یكی از آن چهل نفر بودم كه سر حسین را برای یزید از كوفه می بردیم. چون در راه شام بر دیر نصارائی رسیدیم كه سر با ما بود. نشستیم كه چیزی خورده باشیم. پس ناگاه كفی (یعنی كف دستی) پیدا شد و بر دیوار دیر نوشت (بنا بر بعضی از مقاتل با خون نوشت) [16] : أترجو امة قتلت حسینا شفاعة جده یوم الحساب؟! آیا امید دارند گروهی كه حسین را كشتند شفاعت جد حسین را در روز حساب؟! پس ما جزع نمودیم جزع سختی. پس بعضی از ما برخواستند كه آن دست را گرفته باشند. پس آن دست پنهان گردید. باز نشستیم و به طعام خوردن مشغول شدیم. پس ناگاه آن كف عود نمود و نوشت: فلا و الله لیس لهم شفیع و هو یوم القیمة فی العذاب، پس نه، قسم به خدا كه نیست برای ایشان شفاعت كننده [ای] و ایشان در روز قیامت در عذاب خواهند بود! پس اصحاب ما برخواستند كه آن دست را بگیرند پس غایب شد. پس باز برگشتند به طعام خوردن. پس آن دست باز برگشت و نوشت: و قد قتلوا الحسین بحكم


جور و خالف حكمهم حكم الكتاب، و حال اینكه كشتند حسین را به حكم جور و ظلم و مخالفت كرد حكم ایشان حكم قرآن را. پس بر من خوردن گوارا نشد و دیگر نخوردم. پس راهب از دیر بر ما مشرف شد. پس نور تابان را دید كه از بالای سر روشن است. پس نگاه كرد لشكر را دید. پس راهب گفت كه از كجا می آیید. گفتند از عراق می آئیم و محاربه با حسین كردیم. راهب گفت كه حسین، پسر فاطمه، دختر پیغمبر شما و پسر پسر عم پیغمبر شما است؟! گفتند: بلی. گفت: هلاك شوید! اگر برای عیسی بن مریم فرزندی می بود ما او را بر بالای چشمهای ما برمی داشتیم و لیكن مرا به سوی شما حاجتی است. گفتند: چیست؟ گفت: به رئیس خود بگوئید كه من ده هزار درهم دارم كه از پدران من به من میراث رسیده است آن را بگیرد و این سر را به من دهد كه تا وقت رفتن شما در نزد من بماند. پس چون بخواهد كوچ كند آن سر را به او رد می نمایم. پس عمر را از آن خبر دادند. گفت كه سر را دادند و دراهم را گرفتند. و آن را نقد و وزن نمودند. و عمر آن را به خازن خود سپرد و سر را به راهب دادند. پس راهب آن سر را شست و پاكیزه كرد و پر از مشك و كافور نمود. پس آن را در حریری پیچید و بر دامن خود گذاشت و نوحه و گریه می كرد، تا اینكه وقت رفتن شد. از او سر را طلب داشتند. پس گفت: ای سر! من مالك نیستم مگر نفس خود را چون فردا شود، شهادت ده در نزد جدت، محمد مصطفی، كه من شهادت می دهم كه به جز خدا خدائی نیست و محمد بنده و رسول او است. اسلام آوردم بر دست تو و من عبد تو می باشم. پس گفت كه من به رئیس شما حاجتی دارم كه سخنی به او بگویم و سر را به او دهم. پس عمر بن سعد نزدیك او رسید. آن راهب گفت: سؤال می كنم تو را به خدا، به حق محمد، اینكه به این نحو كه با این سر رفتار كردی رفتار نكنی و او را از صندوق بیرون نیاوری! عمر گفت: چنان خواهم كرد. پس سر را تسلیم نمود و از دیر نازل شد و به بعضی از كوهها ملحق شد و خداوند را عبادت نمود تا وفات یافت. و عمر به سر آن جناب همان قسم می نمود كه سابقا می نمود. پس


چون نزدیك دمشق رسیدند عمر گفت كه آن ظرف دراهم را آوردند دید كه به مهر او مهمور است. چون سرش را شكست، دید دراهم همه سفال شده اند و بر یك جانب آنها نوشته شده است: (و لا تحسبن الله غافلا عما یعمل الظالمون) [17] و بر جانب دیگر نوشته شده است: (و سیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون) [18] پس عمر گفت: انا لله و انا الیه راجعون، دنیا و آخرت من به زیان آمد. پس به ملازمان خود گفت كه آنها را در نهری ریختند و به دمشق رفت. [19] .

و محتمل است كه این حكایت غیر حكایت سابق باشد و احتمال اتحاد هم می رود.

دوازدهم: علامه ی مجلسی در بحار از كتاب خصایص روایت داشته كه:

چون سیر حسین را به منزلی بردند كه آن را قنسرین می گفتند راهبی سر از صومعه برآورد و بدان سر نگاه كرد. دید نوری از دهان آن سر بلند می شود و به آسمان می رود. پس ده هزار درهم داد و آن سر را از ایشان گرفت و به صومعه خود برد. پس شنید صدائی را كه شخص آن را نمی دید، می گفت: خوشا به حال تو ای راهب و برای كسی كه حرمت این سر را بدارد! پس راهب سر خود را بلند كرد. پس گفت: ای پروردگار من! به حق عیسی كه امر كن كه این سر با من به تكلم آید. پس آن سر به تكلم آمد و فرمود: ای راهب! چه می خواهی؟ راهب گفت كه تو كیستی؟ فرمود: منم، پسر محمد مصطفی؛ و منم پسر علی مرتضی؛ و منم پسر فاطمه ی زهرا؛ و منم كشته شده ی در كربلا؛ منم مظلوم؛ منم عطشان؛ و ساكت شد. راهب روی خود را بر روی مبارك گذاشت. پس گفت


كه من روی خود را برنمی دارم تا اینكه بگوئی كه شفیع تو می شوم در روز قیامت. پس آن سر اطهر فرمود كه به دین جدم محمد برگرد. پس راهب گفت: اشهد أن لا اله الا الله و أشهد أن محمدا رسول الله، پس قبول شفاعت برای او نمود. چون صبح كردند سر و درهم را از آن مرد گرفتند. چون به صحرا رسیدند دیدند كه دراهم سنگ شد. [20] .

لمؤلفه:



عزیزان داد بیداد از غریبی

دو صد افغان و فریاد ازغریبی



غریبان خوار و زار هر دیارند

به هر بازار و برزن دل فگارند



غریبان را نباشد قدر و مقدار

نه غمخواری بر ایشان یاور و یار



بود روز غریبان تیره چون شام

ندارد شام ایشان هیچ انجام



غریبی را مبادا دستگیری

مبادا كودكی اندر اسیری



چو اندر راه شام آل پیمبر

غریبانه روان گشتند یكسر



به روی اشتر عریان سواره

به هر بازار و برزن پر نظاره



همی منزل به منزل ره بریدند

شبی در پای دیری آرمیدند



سر نورانی پاك حسین را

به روی نی نمودند از جفاها



یكی راهب در آنجا مرقس آسا

به آیین یشوع [21] و كیش ترسا



صلیب و خاج [22] را بودی پرستار

همی بر خویش هیكل كرده زنار



به هر شام و سحر در ذكر عیسی

به هر بوم و بر و دیر و كلیسا



چو هیهای فغان و ناله بشنید

سری چون ماه نخشب بر سنان دید






كه نور جبهه اش بر ماه بالید

ولی زخم فراوان بر سرش دید



دهان بگشوده زخمش چون ستاره

دو چشمش بر زنان خود نظاره



یكی نور از دهانش بود پیدا

چو نور طور بر موسی هویدا



به سوی طور راهب موسی آسا

روان شد با صلیب و خاج ترسا



زری داد و سری بستد از ایشان

به دیر خویش رفت افگار و نالان



به ناگه از هوا آواز برخواست

خوشت باد كه این سر اندر اینجاست



خوش آن كس كو بدارد احترامش

رساند حضرت دادار كامش



چو بشنید این سخن آن راهب زار

همی زارید و گفت ای پاك دادار



به عیسی و صلیب و خاج و زنار

كه این سر بهر من اندر سخن آر



بگفت آن سر ولی با سوز و آهی

كه ای ترسا بپرس از آنچه خواهی



بگفتا كیستی بر گو به ما نام

بگفتا پور شاهنشاه اسلام



من آن لب تشنه ی كرب و بلایم

سر اندر نیزه از جور و جفایم



بگفتا شافع ما در جزا باش

بگفت آری ولی در كیش ما باش



پس آن ترسا به اسلام اندر آمد

حسین او را شفیع محشر آمد



محمد خون فشان بهر حسین است

شفیع او شه بدر و حنین است



سیزدهم: در كتاب بحار روایت كرد از كتاب مناقب قدیم كه:

چون سر حسین را به شام می بردند شب در آمد. پس در نزدیك مردی از یهود نزول كردند پس چون شراب خوردند و مست شدند گفتند كه در نزد ما سر حسین است، یهودی گفت او را به من بنمائید. پس به او نماندند و آن سر در صندوقی بود و نور از او ساطع به آسمان می رفت. پس یهودی تعجب كرد و آن سر را به ودیعه از ایشان گرفت. و به آن سر گفت كه شفاعت كن در نزد جد تو برای من. پس خدا آن سر را به سخن آورد. پس آن سر گفت كه شفاعت من از برای محمدیین است و تو محمدی نیستی. پس آن مرد جمع نمود یهود


را و خویشان خود را. پس از آن گرفت آن سر را و آن را در میان طشتی گذاشت، و بر او گلاب ریخت و در آن كافور و مشك و عنبر ریخت. پس از آن به اولاد و اقرباء خود گفت كه این سر پسر دختر محمد است. پس از آن گفت كه... خودم كه جد تو محمد را ادراك نكردم تا بر دست او مسلمان... حسرت می خورم كه زنده تو را ادراك نكردم تا بر دست تو... در پیش روی تو جهاد نمایم. شفاعت كن برای من در قیامت... لی آن سر را به تكلم آورد. پس به لسان فصیح گفت كه اگر... من شفیع تو خواهم بود. سه دفعه این كلام را فرمود پس ساكت... یهود و خویشان او اسلام آوردند [23] .

مؤلف گوید كه اخبار راهب اگر چه احتمال اتحاد دارد لیكن احتمال تعدد هم دارد و احتمال تعدد، اظهر است. مجملا اخبار راهب متواتر بالمعنی است به جهت كثرت ورود اخبار در آن و مفید قطع است.

چهاردهم: از مسنده ی سیده ی بتول به اسناد خود از ارث بن وكیده روایت داشته كه گفت:

من در میان كسانی بودم كه حامل سر مبارك حسین بودند. پس شنیدم كه قرائت می كرد سوره ی كهف را. پس من در نفس خود شك نمودم و حال اینكه آواز حسین را می شنیدم. پس به من گفت كه ای پسر وكیده! آیا ندانستی كه ما گروه ائمه زنده ایم در نزد پروردگار ما؛ پس روزی داده می شویم. ابن وكیده گوید كه من پیش نفس خود گفتم كه این سرا می دزدم و می برم. دیدم آن سر گفت كه ای پسر وكیده! نیست برای تو به سوی من راهی. ریختن ایشان خون مرا بزرگتر است در نزد خدا از گردانیدن ایشان سر مرا. پس بگذار ایشان را. پس زود است كه بدانند در حالتی كه غلها در گردنهای ایشان است و به


زنجیرها كشیده می شوند [24] .

پانزدهم: بنابر روایت ابی مخنف از سهل بن سعید اینكه:

در راه شام با سرها و اساری از هاتفی شنیدم كه صدای او را می شنیدیم و شخص او را نمی دیدیم، كه این اشعار می گفت:



اترجوا امة قتلوا حسینا

شفاعة جده یوم الحساب



و قد غضبوا الأله و خالفوه

و لم یرجوه فی یوم المآب



الا لعن الأله بنی زیاد

و اسكنهم جهنم فی العذاب



سهل گوید كه چون اشرار این آواز را شنیدند جزع سختی كردند و شروع كردند به تند راه رفتن. [25] .

شانزدهم: صاحب منتخب گوید كه:

چون نزدیك به دمشق رسیدند پس ناگاه هاتفی آواز داد كه شخص او را نمی دیدند. و چند شعری به زبان عربی انشاد نمود. [26] . چون نسخه غلط بسیار داشت لهذا اشعار را نقل ننمودم. حاصل مضمون آنها این كه سر پسر دختر محمد و پسر وصی پیغمبر او بر نیزه بلند است و مسلمانان نگاه می كنند و گریه نمی كنند.

هیفدهم: علامه ی مجلسی در كتاب بحار از منهال بن عمرو روایت داشته كه:

قسم به خدا! دیدم سر حسین را در هنگامی كه در دمشق بر نیزه كرده بودند و در پیش روی آن سر، مردی سوره ی كهف قرائت می كرد؛ تا رسید به قول خدای تعالی: (ام حسبت ان اصحاب الكهف و الرقیم كانوا من ایاتنا


عجبا) [27] پس خدای تعالی آن سر را به تكلم آورد به زبان روان و تند و تیز. پس آن سر فرمود كه اعجب ازاصحاب كهف، كشتن من است و برداشتن سر من است. [28] .

هیجدهم: شیخ طریحی در كتاب منتخب فرموده كه:

چون آل الله و آل رسول الله - صلی الله علیه و آله - وارد شام شدند، یزید پلید خانه به جهت منزل ایشان قرار داد؛ و آن بزرگواران در آن منزل مشغول به عزاداری بودند. و حضرت امام حسین را دختری سه ساله بود. از روزی كه آن مظلوم را شهید كرده بودند پدر خود را ندیده بود و فراق آن جناب بر آن دختر صغیره بسیار تأثیر نموده بود. هر چند از آن اسیران پدر مهربان خود را طلب می نمود. آن مصیبت زدگان آن طفل را تسلی می دادند و می فرمودند كه فردا پدر تو می آید تا اینكه شبی از شبها آن صغیره زار پدر بزرگوار خود را در عالم رویا دید و از دیدارش خرسند گردید و در ظل مرحمتش آرمید؛ و از وصال پدر زمانی شاد گردید. چون گردون غدار این نوع استراحت را در آن مخدره نتوانست مشاهده نماید، آن شكسته بال را از خواب بیدار نمود. چون آن صغیرة زار از خواب بیدار شد و پدر بزرگوار خود را در نزد خود ندید، آه سرد از دل پر درد بركشید و صیحه می زد و می گریست. پس آن ستم زدگان از آن صغیره سؤال نمودند كه سبب ناله ی تو چیست؟ آن مظلومه در جواب آن بی كسان گفت: بیاورید به نزد من پدرم را و نور چشمم را. پس آن مصیبت زدگان دانستند كه آن یتیمه زار پدر بزرگوار خود را در خواب دیده است. هر چند او را تسلی دادند گریه ی او بیشتر شد آن غریبان پرده ی صبر و سكون را دریدند و منتظر بهانه بودند، با آن صغیره هم ناله گردیدند و عزای آن مظلوم را بر پای داشتند و طپانچه [29] بر


روی های خود زدند و خاك بر سر خود ریختند و صداهای خود را بلند نمودند و موی های خود را پریشان كردند.

بنابر روایت شهید ثالث، مرحوم حاج ملا محمدتقی برغانی كه یكی از مشایخ اجازه ی این فقیر است در كتاب مجالس المتقین [از] طاهر بن حارث گوید كه:

من در نزد یزید پلید بودم. خواب بر او مستولی شد. گفت: ای طاهر! بیا سر خود را بر دامن تو گذارم. پس نشستم و آن لعین سر خود را بر دامن من نهاد و به خواب رفت. اما سر مبارك مظلوم كربلا در میان طشت طلا پیش یزید بود. چون برخی از شب گذشت كه به یكبار صدای غلغله و فریاد و ناله ی اسیران خرابه و زنان آل محمد و كودكان و عیال امام حسین بلند شد. از صدای ناله ی جان گداز آن یتیمان چنان لرزه بر آن سر بریده در طشت نهاده افتاده كه به مقدار چهار ارش [30] بلند شد و در هوا ایستاد چون ابر بهاران گریان به ناله ی حزین رو به خداوند نمود و گفت: اللهم ان هؤلآء اولادنا و اكبادنا و هؤلآء أصحابنا. خدایا! به درستی كه ایشان اولاد ما می باشند و جگر گوشگان ما هستند و ایشان یاران ما می باشند. از این حالت، وحشت و اضطراب بر طاهر مستولی شد. گوید من افتادم. آغاز گریه بلند نمودم. و جامه از تن دریدم. گویا خرابه نزدیك به بارگاه یزید بود. به صدای بلند به اهل بیت و اسیران گفتم: ای مظلومان! بر شما چه حادثه روی داده؟ پس حریم آن جناب آواز بلند كردند كه جناب امام حسین را دختری صغیر دو ساله یا سه ساله بود و آن جناب او را بسیار دوست داشت. شوق پدر در او شدت نموده و حال می گوید پدر من كجا است. پدرم را می خواهم. اما از شدت فریاد و شیون اسیران در خرابه یزید از خواب بیدار شد و سر جناب حسین همچنان كه در هوا ایستاده بود رو به یزید نمود و فرمود:


ای پسر معاویه! من در حق تو چه بدی كرده بودم كه تو با من این همه ظلم نمودی؟ یعنی تن بی سر مرا بر روی خاك كربلا انداختی و سر مرا به خواری تمام به شهر شام آوردی، و پردگیان حرم مرا اسیر نمودی، و خیمه های مرا غارت نمودی. پس متوجه خداوند شد و گفت: الهی! داد مرا از وی بستان! پس لرزه به اندام آن لعین افتاد.

بنابر روایت منتخب، پرسید:

صدای این گریه چیست؟ گفتند: دختر صغیره ی حسین پدر خود را در خواب دیده است و حال بیدار شده است و پدر خود را طلب می نماید و صیحه می كشد. چون آن لعین بر این واقعه اطلاع یافت امر نمود كه سر مبارك حضرت امام حسین را به نزد او ببر [ند]. پس ملازمان آن پلید آن سر مبارك را به مندیلی [31] پوشانیدند و به نزد آن دختر صغیره بردند و در پیش روی آن یتیمه گذاردند. مندیل را از آن سر مبارك برداشتند. چون نظر آن صغیره ی زار بر آن سر مبارك افتاد پرسید كه این سر از كیست؟ در جواب آن دل كباب گفتند: این سر مبارك پدر تو است. آن صغیره فریاد و ناله و زاری بلند كرد و می گفت: ای پدر! كدام سنگین دل، خضاب نمود محاسن تو را به خون مطهر تو؟! ای پدر جان! چه كسی برید دو شاه رگ تو را؟! ای پدر جان! كه یتیم نمود مرا در این خردسالی؟! ای پدر جان! بعد از تو امید به كه داشته باشم؟! ای پدر جان! كه متوجه ی دختره ی صغیره ی یتیمه ی تو می شود تا بزرگ شود؟ ای پدر جان! كه متوجه ی زنان برهنه تو می شود؟! ای پدر جان! كه پرستاری می نماید زنان بیوه ی اسیر شده را؟! ای پدر جان! كه غمخواری می نماید زنان بی قدر و غریب را؟! ای پدر جان؟! كه غمخواری می نماید این مویهای پریشان را؟! ای پدر جان! بعد از تو وای بر ناامیدی ما؟! ای پدر جان؟! بعداز تو وای بر غریبی ما! ای پدر جان!


كاشكی من فدای تو می شدم! ای پدر جان! كاشكی پیش از امروز كور و نابینا بودم! ای پدر جان! كاشكی در زیر خاك پنهان می بودم و نمی دیدم محاسن مبارك تو را به خون خضاب شده! پس آن صغیره ی زار دهان خود را بر دهان پدر بزرگوار گذاشت و آنقدر گریست كه مدهوش گردید. چون اهل بیت بی قراری آن صغیره را مشاهده كردند، آن صغیره ی داغدار را حركت دادند ناگاه دیدند كه روح مقدسش به آشیان قدس پرواز و به همراه پدرش به نزد جده اش فاطمه زهرا آرمیده است. چون آن بی كسان این حالت را مشاهده نمودند، آغاز گریه و زاری تازه بلند كردند و هر مرد و زنی كه آن مظلومان را دیدند بر ایشان گریستند [32] .

عزیزان! آیا غریبان در آن خرابه چه كنند؟! نه كنی داشتند و نه كافوری و نه حنوطی [33] نه كسی بود كه بر آن صغیره نماز كند نه غسالی داشتند كه یتیمه ی حسین را غسل دهد، نه بیل و نه كلنگی كه حفر قبر نمایند، نه جنازه [ای] داشتند و نه كسی كه جنازه را بردارد. گویا از اشك چشم، زینب غسلش داد؛ گویا از خاك خرابه كافور و حنوط كردند؛ گویا با گیسوان پریشان ام كلثوم كفنش نمودند؛ گویا از موی مژگان سكینه تابوت ساختند، گویا ناله ی سكینه تكبیر نماز جنازه بود؛ البته روح مبارك پیغمبر بر او نماز گذارد و قبرش را در همان خرابه قرار دارند.


[1] بحار الانوار 125:45.

[2] روضة الشهداء:365.

[3] حديد 13:57.

[4] كهف 9:18.

[5] مقتل ابي مخنف:103.

[6] كهف 9:18.

[7] الارشاد 117:2.

[8] كهف 13:18.

[9] شعراء 227:26.

[10] عوالم 386:17.

[11] بحار الانوار 304:45.

[12] مقتل ابي مخنف:115.

[13] مقتل ابي مخنف:115.

[14] شعراء 227:26.

[15] منتخب الطريحي:482 و 483.

[16] مناقب ابن شهر آشوب 61:4.

[17] ابراهيم 42:14.

[18] شعراء 227:26.

[19] بحار الانوار 186 - 184:45.

[20] بحار الانوار 304 - 303 :45.

[21] يشوع: عيسي عليه السلام.

[22] خاج: چليپا، صليب نصاري.

[23] بحار الانوار 172:45.

[24] اسرار الشهادة:477.

[25] اسرار الشهادة:486.

[26] منتخب الطريحي:483.

[27] كهف 9:18.

[28] بحار الانوار 188:45.

[29] طپانچه: در اصل تپانچه است به معني سيلي، چك.

[30] ارش: از آرنج تا سر انگشتان.

[31] منديل: دستمال، دستار و عمامه.

[32] منتب الطريحي:141.

[33] حنوط: جمع حنط، بوي خوش براي مردگان.